اشعار استاد ایرج میرزا
بسمه تعالی
دل به کف غصه نباید سپرد ...... اول و آخر همه خواهیم مرد
فهرست اشعار استاد ایرج میرزا شاعر بزرگ قرن
من گرفتم تو نگیر |
دیگر وبلاگم به نام چاخته (طاقچه) شعرهای محلی و فارسی خودم
بسمه تعالی
دل به کف غصه نباید سپرد ...... اول و آخر همه خواهیم مرد
فهرست اشعار استاد ایرج میرزا شاعر بزرگ قرن
من گرفتم تو نگیر |
دیگر وبلاگم به نام چاخته (طاقچه) شعرهای محلی و فارسی خودم
زن گرفتم شدم ای دوست به دام زن اسیر
من گرفتم تو نگیر
چه اسیری که ز دنیا شده ام یکسره سیر
من گرفتم تو نگیر
بود یک وقت مرا با رفقا گردش و سیر
یاد آن روز بخیر
زن مرا کرده میان قفس خانه اسیر
من گرفتم تو نگیر
یاد آن روز که آزاد ز غمها بودم
تک و تنها بودم
زن و فرزند ببستند مرا با زنجیر
من گرفتم تو نگیر
بودم آن روز من از طایفه دُرد کشان
بودم از جمع خوشان
خوشی از دست برون رفت و شدم لات و فقیر
من گرفتم تو نگیر
ای مجرد که بود خوابگهت بستر گرم
بستر راحت و نرم
زن مگیر ؛ ار نه شود خوابگهت لای حصیر
من گرفتم تو نگیر
بنده زن دارم و محکوم به حبس ابدم
مستحق لگدم
چون در این مسئله بود از خود مخلص تقصیر
من گرفتم تو نگیر
من از آن روز که شوهر شده ام خر شده ام
خر همسر شده ام
می دهد یونجه به من جای پنیر
من گرفتم تو نگیر
گویند مرا چو زاد مادر
پستان به دهان گرفتن آموخت
شبها بر گاهواره ی من
بیدار نشست و خفتن آموخت
دستم بگرفت و پا به پا برد
تا شیوه ی راه رفتن آموخت
یک حرف و دو حرف بر زبانم
الفاظ نهاد و گفتن آموخت
لبخند نهاد بر لب من
بر غنچه ی گل شکفتن آموخت
پس هستی من ز هستی اوست
تا هستم و هست دارمش دوست
دیگر وبلاگم به نام چاخته (طاقچه) شعرهای محلی و فارسی خودم
پادشهی رفت به عزم شکار
با حرم و خیل به دریا کنار
خیمه شه را لب رودی زدند
جشن گرفتند و سرودی زدند
بود در آن رود یکی گرداب
کز سخطش داشت نهنگ اجتناب
ماهی از آن ورطه گذشتی چو برق
تا نشود در دل آن ورطه غرق
بسکه از آن لجه به خود داشت بیم
از طرف او نوزیدی نسیم
قوی بدان سوی نمی کرد روی
تا نرود در گلوی او فروی
شه چو کمی خیره در آن لجه کشت
طرفه خیالی به دماغش گذشت
پادشهان را همه این است حال
سهل شمارند امور محال
با سر و جان همه بازی کنند
تا همه جا دست درازی کنند
جام طلایی به کف شاه بود
پرت به گرداب کذایی نمود
گفت که هر لشکری شاه دوست
آورد این جام به کف آن اوست
هیچ کس از ترس جوابی نداد
نبض همه از حرکت ایستاد
غیر جوانی که زجان شست دست
جست به گرداب چو ماهی زشست
آب فروبرد جوان را به زیر
ماند چو در در صدف آبگیر
بعد که نومید شدندی ز وی
کام اجل خورده خود کرد قی
از دل آن آب جنایت شعار
جست برون چون گهر آبدار
پای جوان بر لب ساحل رسید
چند نفس پشت هم از دل کشید
جام به کف رفت به نزدیک شاه
خیره در او چشم تمام سپاه
گفت شها عمر تو پاینده باد
دولت و وقت تو فزاینده باد
جام بقای تو نگردد تهی
باد روان تو پر از فرهی
روی زمین مسکن و ماوای تو
بر دل دریا نرسد پای تو
جای ملک بر زبر خاک به
خاک از این آب غضبناک به
کانچه من امروز بدیدم در آب
دشمن شه نیز نبیند به خواب
هیبت این آب مرا پیر کرد
مرگ من از وحشت خود دیر کرد
دید چو در جای مهیب اندرم
مرگ بترسید و نیامد بر
دید که آنجا که منم جای نیست
جا که اجل هم بنهد پای نیست
آب نه ، گرداب نه ، دام بلا
دیو در او شیر نر و اژدها
پای من ای شه نرسیده بر او
آب مرا برد چو آهن فرو
بود سر راه من سرنگون
سنگ عظیمی چو که بیستون
آب مرا جانب آن سنگ برد
وین سر بی ترسم بر سنگ خورد
جست برویم ز کمرگاه سنگ
سیل عظیم دگری چون نهنگ
ماند تنم بین دو کورا ن آب
دانه صفت در وسط آسیاب
گشته گرفتار میان دو موج
گه به حضیضم برد و گه به اوج
با هم اگر چند بدند آن دو چند
لیگ در آزردن من یک تنند
بود میانشان سر من گیرودار
همچو دوصیاد سر یک شکار
سیلی خوردی زدو جانب سرم
وه که چه محکم بد سیلی خورم
روی پر از آب و پر از آب زیر
هیچ نه پا گیرم و نه دست گیر
هیچ نه یک شاخ و نه یک برگ بود
دست رسی نیز نه برمرگ بود
آب هم الفت ز پیم می گسیخت
دم به دم از زیر پیم می گریخت
هیچ نمی ماند مرا زیر پا
سر به زمین بودم پا در هوا
جای نه تا بند شود پای من
بود گریزنده زمن جای من
آب گهی لوله شدی همچو دود
چند نی از سطح نمودی صعود
باز همان لوله دویدی به زیر
پهن شدی زیر تنم چون حصیر
رفتن و باز آمدنش کار بود
دائما این کار به تکرار بود
من شده گردنده به خود دوک وار
در سرم افتاده ز گردش دوار
فرفره سان چرخ زنان دور خود
شایق جان دادن فی الفور خود
گاه به زیر آمدم و گه به رو
قرقر می کرد مرا در گلو
این سفر آبم چو فروتر کشید
سنگ دگر شد سر راهم پدید
شاخه مرجانی از آن رسته بود
جان من ای شاه بدان بسته بود
جام هم از بخت خداوندگار
گشته چو من میوه آن شاخسار
دست زدم شاخه گرفتم به چنگ
پای نهادم به سر تخته سنگ
غیر سیاهی و تباهی دگر
هیچ نمی آمدم اندر نظر
جوشش بالا شده آن جا خموش
لیک خموشیش بتر از خروش
کاش که افتاده نبود از برش
جوشش آن قسمت بالاترش
زان که در آن جایگه پر زموج
گه به حضیض آمدم و گه به اوج
گفتی دارم به سر کوه جای
دره ژرفی است مرا زیر پای
مختصرک لرزشی اندر قدم
راهبرم بود به قعر عدم
هیچ نه پایان و نه پایاب بود
آب همه آب همه آب بود
ناگه دیدم که برآورده سر
جانوری یله از دور و بر
جمله به من ناب نشان می دهند
وز پی بلعم همه جان می هند
شعله چشمان شرربارشان
بود حکایت گر افکارشان
آب تکان خورد و نهنگی دمان
بر سر من تاخت گشاده دهان
دیدم اگر مکث کنم روی سنگ
می روم الساعه به کام نهنگ
جای فرارم نه و آرام نه
دست زجان شستم و از جام نه
جام چو جان نیک نگه داشتم
شاخه مرجان را بگذاشتم
پیش که بر من رسد آن جانور
کرد خدایم به عطوفت نظر
موجی از آن قسمت بالا رسید
باز مرا جانب بالا کشید
موج دگر کرد ز دریا مدد
رستم از آن کشمکش جزرومد
بحر مرا مرده چو انکار کرد
از سر خود رفع چو مردار کرد
شکر که دولت دهن مرگ بست
جان من و جام ملک هر دو رست
شاه بر او رفعت شاهانه راند
دخترخود را به بر خویش خواند
گفت که آن جام پر از می کند
با کف خود پیشکش وی کند
مرد جوان جام زدختر گرفت
عمر به سر آمده از سر گرفت
لیک قضا کار دگر گونه کرد
جام بشاشت را وارونه کرد
باده نبود آنچه جوان سر کشید
شربت مرگ از کف دختر چشید
شاه چو زین منظره خشنود بود
امر ملوکانه مکرر نمود
بار دگر جام به دریا فکند
دیده برآن مرد توانا فکند
گفت اگر باز جنون آوری
جام زگرداب برون آوری
جام دگر هدیه جانت کنم
دختر خود نیز از آنت کنم
مرد وفا پیشه که از دیرگاه
داشت به دل آرزوی دخت شاه
لیک به کس جرات گفتن نداشت
چاره بجز راز نهفتن نداشت
چون زشه این وعده دلکش شنید
جامه زتن کند و سوی شط دوید
دختر شه دید چو جان بازیش
سوی گران مرگ سبک بازیش
کرد یقین کاین همه از بهر اوست
جان جوان در خطر از مهر اوست
گفت به شه کای پدر مهربان
رحم بکن بر پدر این جوان
دست و دلش کوفته و خسته است
تازه زگرداب بلا جسته است
جام در آوردن از این آبگیر
طعمه گرفتن بود از کام شیر
ترسمش از بس شده زار و زبون
خوب از این آب نیاید برون
شاه نفرمود به دخترجواب
بود جوان آب نشین چون حباب
بر لب سلطان نگذشته جواب
از سر دلداده گذر کرد آب
عشق کند جام صبوری تهی
آه من العشق و حالاته
دیگر وبلاگم به نام چاخته (طاقچه) شعرهای محلی و فارسی خودم
رسم است هر که داغ جوان دیده
دوستان رأفت برند حالت آن داغ دیده را
یک دوست زیر بازوی او گیرد از وفا
وان یک ز چهره پاک کند اشک دیده را
آن دیگری بر او بفشاند گلاب قند
تا تقویت شود دل محنت کشیده را
یک چند دعوتش به گل و بوستان کنند
تا برکنندش از دل، خار خلیده را
جمعی دگر برای تسلای او دهند
شرح سیاه کاری چرخ خمیده را
القصه هر کس به طریقی ز روی مهر
تسکین دهد مصیبت بر وی رسیده را
آیا که داد تسلیت خاطر حسین
چون دید نعش اکبر در خون تنیده را
آیا که غمگساری و اندوه بری نمود
لیلای داغ دیدهی محنت کشیده را
بعد از پدر دل پسر آماج تیغ شد
آتش زدند لانهی مرغ پریده را
دیگر وبلاگم به نام چاخته (طاقچه) شعرهای محلی و فارسی خودم
قصه شنیدم که بوالعلا به همه عمر
لحم نخورد و ذوات لحم نیازرد
در مرض موت با اجازه دستور
خادم او جوجه ها به محضر او برد
خواجه چو آن طیر کشته دید برابر
اشک تحسّر ز هر دو دیده بیفشرد
گفت چرا ماکیان شدی نشدی شیر
تا نتواند کَسَت به خون کشد و خورد
مرگ برای ضعیف امر طبیعی است
هر قوی اول ضعیف گشت و سپس مرد
دیگر وبلاگم به نام چاخته (طاقچه) شعرهای محلی و فارسی خودم
شنیدم کارفرمایی نظر کرد
ز روی کبر و نخوت کارگر را
روان کارگر ازوی بیازرد
که بس کوتاه دانست آن نظر را
بگفت ای گنج ور این نخوت از چیست؟
چو مزد رنج بخشی رنج بر را
من از آن رنج بر گشتم که دیگر
نبینم روی کبر گنج ور را
تو از من زور خواهی من ز تو زر
چه منت داشت باید یکدگر را
تو صرف من نمایی بدره ی سیم
مَنَت تاب روان نور بصر را
منم فرزند این خورشید پر نور
چو گل بالای سر دارم پدر را
مدامش چشم روشن باز باشد
که بیند زور بازوی پسر را
زنی یک بیل اگر چون من در این خاک
بگیری با دو دست خود کمر را
نهال سعی بنشانم در این باغ
که بی منت از آن چینم ثمر را
نخواهم چون شراب کس به خواری
خورم یا کام دل خون جگر ر ا
ز من زور و ز تو زر، این به آن در
کجا باقی است جا عجب و بطر را؟
فشانم از جبین گوهر در آن خاک
ستانم از تو پاداش هنر را
نه باقی دارد این دفتر نه فاضل
گهر دادی و پس دادم گهر را
به کس چون رایگان چیزی نبخشند
چه کبر است این خداوندان زر را؟
چرا بر یکدگر منت گذارند
چو محتاجند مردم یکدگر را
دیگر وبلاگم به نام چاخته (طاقچه) شعرهای محلی و فارسی خودم
این جهان پیش رادمردِ حکیم
هست محنت فزای ِغم آباد
زن و مرد و شه و گدا دارند
همه از دست این جهان فریاد
چشم عبرت گشا ببین که چسان
مسند جم بداد بر کف باد
پیرزالی است نوعروس نمای
کرده در زیر خاک بس داماد
همه ناکام از زمانه روند
هیچکس نیست از جهان دلشاد
جامهٔ مرگش آسمان دوزد
هرکه اندر زمین ز مادر زاد
دیگر وبلاگم به نام چاخته (طاقچه) شعرهای محلی و فارسی خودم
هرکه آمد در این میان ناچار
رود از این جهان چه شه چه گدا
یک جهان دگر خدای آراست
که بود نام آن جهان بقا
دیگر وبلاگم به نام چاخته (طاقچه) شعرهای محلی و فارسی خودم